شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۱


چقدر امشب همه چيز زيباست. همه چيز، اتاق خاليم اين تنها شاهد زندگاني. مادرم و حتي رنج روزگار نقش شده بر چهره معصومش. نقش هايي كه حكايت ستمهاي رفته بر مادر است. چه زيباست اين زيباترين تابلو خلقت. هرگز نقشي به اين زيبايي نديده ام. وقتي چهره اش را مي بينم به ياد معصوميت مي افتم. معصوميتي همراه با آرامشي ابدي...
آري، در اين تنهايي شب، در اين سرگرداني محض، همه چيز زيباست. من در اين سكوت وهم آلود، در اين سردي فضا، صداي بال پرندگان را مي فهمم. قصه گرم قاصدكها را مي بينم. من صداي كوچ شبنم به سرزمين نيلوفر را مي گريم. من انتظار صبح را براي طلوع مي بينم. من احساس لطيف مرداب را مي شنوم. امشب بايد خبري باشد در اين اضطراب سرد. آيا پرنده، قاصدك، شبنم، صبح و طلوع هم آغاز مرا مي بينند و اگر چنين نباشد؟...

سه‌شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۱


آغاز پرواز...
آيا در انتظار صدايي بودن را تجربه كرده اي؟ آيا از اينكه قرار است با صدايي، انتخاب شوي را تجربه كرده اي؟ آيا تا به حال از ترس اينكه تو را براي كاري فرا بخوانند و تو هنوز تكليف خود را با خود مشخص نكرده اي و مرددي ميان ماندن و رفتن، را تجربه كرده اي؟ آيا از اينكه سالها به انتظار بارقه نوري بوده اي و هم اكنون زمان نوازش چشمهايت با همان بارقه نور فرا رسيده باشد را تجربه كرده اي؟ اينها همه سوالاتي است كه در اين دل شب، در اين تنهايي توصيف ناشدني از ذهنم مي گذرد. امشب سر به زانوي دلتنگي خويش نهاده ام و مرور مي كنم تمام واژه هايي كه روزگاري زيبايي را به قصه قاصدكهاي مهاجر بخشيدند. ياد مي كنم روزهاي رسيدن و پا نهادن را بر سرزميني كه عين نور بود و خالقش خود نور. نوازش ميكنم گوشم را با فرياد برخاسته از شوق رسيدن به معشوق را، او كه سالهاي عمرم را برايش برسم انتظار نشستم. آلبوم زندگيم را مرور ميكنم و لبخند خويش را تنها نثار روزهايي مي كنم كه فارغ از هر گونه تشويش و دلواپسي، اشكهايم را همچون دانه هاي الماس به شوق رسيدن و ديدنش، مي سفتم.
اگر چه زيبايند آن روزها، ولي بايد آغاز شد و آغاز كرد. بايد به همراهي جوانه ها، تا بي نهايت نور بالا رفت. نبايد خويش را در گنگي صداها گم كرد، كه بايد پيدا شد در آغاز نيلوفرها. بايد شنيد صداي تازه شدن را همراه با فصل آغاز و دور بايد شد از اين خاك غريب. بايد شنيد صداي رفتن را به حكم باد و شنيد قصه واقعي رفتن را از پرستوهاي مهاجر. من امشب در اين شهر غريب، بي تفاوت از نگاه رهگذران، تمام واژه هايي كه ترنم تازه شدن و آغاز شدن را براي مسافران اين كوي غريب سر ميدهند را در كوله بارم گذاشته ام و ميروم تا با ماه، دريا و آرامش ساحل، كوله بارم را سنگين تر كنم و قصه اي تازه از قاصدكهاي مهاجر بخوانم و اين آغاز پرواز خواهد بود...