چقدر امشب همه چيز زيباست. همه چيز، اتاق خاليم اين تنها شاهد زندگاني. مادرم و حتي رنج روزگار نقش شده بر چهره معصومش. نقش هايي كه حكايت ستمهاي رفته بر مادر است. چه زيباست اين زيباترين تابلو خلقت. هرگز نقشي به اين زيبايي نديده ام. وقتي چهره اش را مي بينم به ياد معصوميت مي افتم. معصوميتي همراه با آرامشي ابدي...
آري، در اين تنهايي شب، در اين سرگرداني محض، همه چيز زيباست. من در اين سكوت وهم آلود، در اين سردي فضا، صداي بال پرندگان را مي فهمم. قصه گرم قاصدكها را مي بينم. من صداي كوچ شبنم به سرزمين نيلوفر را مي گريم. من انتظار صبح را براي طلوع مي بينم. من احساس لطيف مرداب را مي شنوم. امشب بايد خبري باشد در اين اضطراب سرد. آيا پرنده، قاصدك، شبنم، صبح و طلوع هم آغاز مرا مي بينند و اگر چنين نباشد؟...