پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۱


شب است و دل است و مي. هر يك به دنبال چيزي. هر كدام به مكاني چشم دوخته اند و حرفهاي خويش را با زبان نگاه، به ديگري ميگويد. شب صحبت از سحر ميكند. دل هوايش باراني است و مي، مستي باران سحرگاه را ميخواهد. سحر براي شب آرزويي ديرينه است اما دست يافتني. او سحرگاهان زيادي را به چشم ديده است. ولي چرا باز تمناي ديدنش را دارد، نميدانم؟ باران تنها رفيق دل است كه هر گاه خواسته است در شبهاي تنهاييش به سراغش آمده است، ولي باز تمناي باراني ديگر را داشتن، نميدانم؟ ولي خوب ميدانم كه باران سحرگاهي تنها چيزي است كه آرزويش هميشه نقش حسرت را بر چهره مي زده است. يكي غم داشتن چيزي را كه دارد، و ديگري غم نداشتن آنچه را كه ميخواهد و چه سخت است وقتي بين خواستن و نخواستن، داشتن و نداشتن فاصله اي به اندازه يك حرف باشد...
اما من ميخواهم شبي را، كه در آن همراه با جامي پر از مي خواهش، ميهمان دل خويش گردم. نميدانم اين شب و اين مي حال همراهي كردن من را دارند يا نه؟ شايد اصلا آنها از درون من بي خبرباشند. نمي دانم چرا گاهي دلم سخت براي هر سه آنها ميسوزد. دلم براي شب ميسوزد، چرا كه هميشه برايش سرود غم سر داده ام. دلم براي اين مي و جامي كه در كنار آن لبريز از خواهش است ميسوزد، حتي براي هر جامي كه ريخته ميشود، چرا كه برايش هميشه آهنگي از جنس تنهايي بوده ام. دل هم كويري است كه ديگر باران اشك برايش مثل كيميايي است دست نيافتني. شب، دل، و مي واژه هايي براي سرودن شعر با خود بودن است، و من مدتهاست كه ديگر دفتر شعرم را به گنجه ذهن سپرده و رنگ كهنگي به آن زده ام. ميدانم كه ديگر نه از اين شبهايي كه آرزوي ديدن سحر را دارد، نه ازدلي كه تمناي باران را دارد و نه از باريدن باران سحرگاهي، خواهش من رنگي از با خود بودن نميگيرد. تنها زيبايي و سرمايه اين دل همين بيخود بودن از خويش است و من نميخواهم اين زيبايي را به پيشواز هيچ بودني ببرم. همه سرودن ها، قصه گفتن ها ، حتي چشم انتظار ماندن هايم رنگي از جنس بيخود بودن دارند. بيخود بودني كه برايم هميشه مقدس بوده است. من خويش را در بيخودي خويش به مراتب بهتر شناخته ام. ميخواهم پر پرواز را در همين بيخود بودن بگيرم و خويش را تا اوج بودن پرواز دهم. حتي سوختن خويش را در عين بيخودي ميخواهم. اين بيخودي را از شب، دل و مي گرفته ام، پس بايد در بيخودي خويش براي شب، دل، و مي و رسيدن آنها به آرزوهايشان دعا كنم...

دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۱


شوريدگي هايم سر به دامان آشفتگي مي گذارند وقتي كه من، فرياد حلقوم را قرباني سكوت مي كنم. ترديدهايم به مسلخ تشويش مي روند وقتي كه من، شك را آوار سر يقين مي كنم. التهابهايم جاي بي تفاوتي را مي گيرند وقتي كه من، ضربان آهنگين قلبم را در هياهوي ضرب آهنگ تنهاييهام گم مي كنم. احساساتم ديوانه بي حسي مي شوند وقتي كه من، چشمهايم را به روي دلم مي بندم. لبهايم نيايش را آغاز مي كنند وقتي كه عشق، در دلم دخيل قلبم مي شود. من زندگي را در روياهايم به زنجير كشيده ام تا آن را در زير گيوتين زمان سر ببرم. آخر اينجا من تنهاي تنهايم. من اينجا در انبوه بي خيالي هايم در هوايي مسموم ماندن، در جاده اي كه پايانش در همان آغاز است، در خلايي از جنس مرگ ايستاده ام. خلايي كه براي من پايان هيچ چيز نيست، كه آغاز است. جايي كه من همه دردهايم را فراموش مي كنم. همه غصه هايم رنگ مي بازند و من از همه رنگزدگي هاي اطرافم خلاص مي شوم. اما اين به آن معنا نيست كه من مي خواهم در اينجا سكون كنم. اينجا براي من آغاز تحول است. آغاز تغيير. آغاز نو شدن براي همه چيز. من نميخواهم تا وقتي كه تمام شرايط را براي بهتر بودن تغيير دهم اينجا را ترك كنم. من نمي خواهم تا قبل از اين كه دنياي اطرافم را ساده و بي آلايش كنم كوچ كنم. من وقتي مي روم كه دنيا يم رابراي خودم بهتر كرده باشم تا با تجربه اي كه از اينجا براي خودم اندوخته ام آنجا را بهتر بسازم. من مي خواهم ركود را در اينجا اسير موجهاي پر تلاطم تحول كنم و دريايي بسازم كه در آن صدفهاي زندگي همگي ميزبان مرواريد هاي عشق اند.