شب است و دل است و مي. هر يك به دنبال چيزي. هر كدام به مكاني چشم دوخته اند و حرفهاي خويش را با زبان نگاه، به ديگري ميگويد. شب صحبت از سحر ميكند. دل هوايش باراني است و مي، مستي باران سحرگاه را ميخواهد. سحر براي شب آرزويي ديرينه است اما دست يافتني. او سحرگاهان زيادي را به چشم ديده است. ولي چرا باز تمناي ديدنش را دارد، نميدانم؟ باران تنها رفيق دل است كه هر گاه خواسته است در شبهاي تنهاييش به سراغش آمده است، ولي باز تمناي باراني ديگر را داشتن، نميدانم؟ ولي خوب ميدانم كه باران سحرگاهي تنها چيزي است كه آرزويش هميشه نقش حسرت را بر چهره مي زده است. يكي غم داشتن چيزي را كه دارد، و ديگري غم نداشتن آنچه را كه ميخواهد و چه سخت است وقتي بين خواستن و نخواستن، داشتن و نداشتن فاصله اي به اندازه يك حرف باشد...
اما من ميخواهم شبي را، كه در آن همراه با جامي پر از مي خواهش، ميهمان دل خويش گردم. نميدانم اين شب و اين مي حال همراهي كردن من را دارند يا نه؟ شايد اصلا آنها از درون من بي خبرباشند. نمي دانم چرا گاهي دلم سخت براي هر سه آنها ميسوزد. دلم براي شب ميسوزد، چرا كه هميشه برايش سرود غم سر داده ام. دلم براي اين مي و جامي كه در كنار آن لبريز از خواهش است ميسوزد، حتي براي هر جامي كه ريخته ميشود، چرا كه برايش هميشه آهنگي از جنس تنهايي بوده ام. دل هم كويري است كه ديگر باران اشك برايش مثل كيميايي است دست نيافتني. شب، دل، و مي واژه هايي براي سرودن شعر با خود بودن است، و من مدتهاست كه ديگر دفتر شعرم را به گنجه ذهن سپرده و رنگ كهنگي به آن زده ام. ميدانم كه ديگر نه از اين شبهايي كه آرزوي ديدن سحر را دارد، نه ازدلي كه تمناي باران را دارد و نه از باريدن باران سحرگاهي، خواهش من رنگي از با خود بودن نميگيرد. تنها زيبايي و سرمايه اين دل همين بيخود بودن از خويش است و من نميخواهم اين زيبايي را به پيشواز هيچ بودني ببرم. همه سرودن ها، قصه گفتن ها ، حتي چشم انتظار ماندن هايم رنگي از جنس بيخود بودن دارند. بيخود بودني كه برايم هميشه مقدس بوده است. من خويش را در بيخودي خويش به مراتب بهتر شناخته ام. ميخواهم پر پرواز را در همين بيخود بودن بگيرم و خويش را تا اوج بودن پرواز دهم. حتي سوختن خويش را در عين بيخودي ميخواهم. اين بيخودي را از شب، دل و مي گرفته ام، پس بايد در بيخودي خويش براي شب، دل، و مي و رسيدن آنها به آرزوهايشان دعا كنم...