جمعه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۲


از ذهن گذراندمش، همين كه او را ديدم، نگاهم را خواند و چه خوب تفسيرش كرد. به ياد همه وعده هايي افتادم، كه در حضور زمان به او داده بودم، در يك مكان رويايي كه ديدنش و احساس كردنش تنها به دست تقدير است. همان دست تقديري كه در بي خودي زمان، بي خودي وجود را به من هديه داده بود.
او ساقي بود و من تشنه مي نابش. اما من شكسته بودم سبويش را، ولي باز آمده بودم به ميخوارگي اش. من شكسته بودم سبوي باده را و حيران بودم بين طلبيدن يا نطلبيدنش. من شكسته بودم همه چيز را، هر آنچه را كه دليلي بود براي دوباره شكستن و از ياد بردنش.
آن دم كه آمد، آرامش نگاهش همه چيز را از يادم برد. همه چيزش بوي آشنايي مي داد. وسعت اين آشنايي به وسعت بيگانگي من با خودم بود و چه عميق بود اين بيگانگي. او همچون هميشه خوب آشنايي ميكرد و من مثل هميشه با خودم خوب غريبگي. او جام غريبگي و خستگي ام را چه خوب با مي هميشگي نوازش هاي معصومانه اش ، پر ميكرد و مرا لبريز مي ساخت از هر چه شكوه آشنايي بود.
من بيدار بودم و مست از مي نابش. من بيدار بودم و حيران از كارش. زمان، زمان نوشيدن بود و تمناي خيزش. زمان، زمان مستي بود و فريادي از جنس ريزش. زمان، زمان بيخودي بود و من پر از وسوسه هاي رفتن. زمان، زمان خواستن بود و وعده اي ديگر...
او مثل هميشه اش بود. پاك، آرام و صبور. او همه چيز را بدون آنكه كلامي روانه نگاهش كرده باشم، خوب مي فهميد. نميدانم چرا دستهايم را به دستهايش سپرده بودم، نمي دانم. ولي خوب ميدانم كه ميخواندمش اين چنين: بيا دستم بگير ساقي...
مثل آنكه داشتم دوباره عهد ميكردم...