پنجشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۳

به او كه ديروز دارش را مي ساخت و امروز حلقه دارش را درس كشتن مي دهد
سلام حاجي،دلم واست شده يه ريزه. مي خوام واسم حرف بزني اونم يه عالمه. دارتو ديدم و كلي هم حالشو بردم. کاري رو کردي که من چند روز پيش تر توي وبلاگم کرده بودم. يعني اينجوري من چند روز به مرگ نزديکترم. ولي فرقي نمي کنه مهم اينه که مرگ دست از ناز کشيدنش بر داره و بياد، مگه نه لوطي...
حاجي وقتي جام شوكرانتو ديدم، وقتي دار و ديدم، حالا خوب فهميدم كه من مشتبه ترينم به تو. هموني رو مي خواي كه منم مي خوام.
حاجي دلم تنگ شده واسه همه روزهاي خوب، همه مستي ها و ديوونگي ها. تا صبح نشستن ها و شعر خوندنا و هو زدنامون. حاجي يهو چي شديم!!؟ قسمت ما هم حاجي همين بوده ديگه. بايد راضي بود نه؟؟؟
حاجي خدام هم ما رو دوست نداره. من اينو خوب فهميدم. ما جزء اون دسته ايم كه خدا لقمه اش رو به زور از تو دهنمون مي كشه بيرون. بي خيال حاجي، پامون دم گوره ديگه كفر نگيم!!!.
حاجي يه وصيت، اگه خدا محبتي كرد و بنده نوازي و مردم، يادت نره قصه زخم كهنه رو از تو وبلاگم پرينت بگيري بزاري تو كفنم واسه روز قيامت، حتما به دردم مي خوره ...
يا علي