پنجشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۲


سر انگشتان دستهايم چه خوب نواختن را مي فهميد، آن هنگام كه مسافر كويش بوديم
قدمهاي خسته ام چه خوب راه رفتن را مي فهميد، آن هنگام كه مسافر كويش بوديم
چشمهاي بي سويم چه خوب نور را مي فهميد، آن هنگام كه مسافر كويش بوديم
خشكيده لبانم چه خوب ريزش باران را مي فهميد، آن هنگام كه مسافر كويش بوديم
گونه هاي كويريم چه خوب جاري شدن اشكها را مي فهميد، آن هنگام كه مسافر كويش بوديم
شب هاي سرد زندگيم چه خوب روز شدن را مي فهميد، آن هنگام كه مسافر كويش بوديم
جام دل در خلوت مي و ساقي چه خوب مستي را مي فهميد، آن هنگام كه مسافر كويش بوديم
زخم هاي كهنه مانده بر تن چه خوب شفا يافتن را مي فهميد، آن هنگام كه مسافر كويش بوديم
قنوت نمازم چه خوب " و قنا عداب النار" را مي فهميد، آن هنگام كه مسافر كويش بوديم
...
و اينك در حسرت زمان و مكان، من و قلم چه خوب اعجاز را مي فهميم، اگر مسافر كويش باشيم...