سه‌شنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۲

سالها مياي حرف ميزني. حرفهايي كه از جنس ديگري اند، آنهم براي آدمهايي كه از نوعي ديگرند. از تنهايي ها ، دلتنگي ها و غم ها گله و شكايت مي كني. تو اين جور حرف زدنا و از اين جنس حرفا گلايه كردن، به فكر تنها كسي كه نيستي خودتي. با اينكه از زبون خودت داري اين حرفا رو ميزني ولي به جاي ديگران ميگي و دلتنگي مي كني. اين حرفا رو ميزني كه ديگران با خوندنشون ياد غم ها و تنهايي هاشون بيفتن و از اينكه يكي هست كه مثل خودشونه و حرف دل اونا رو ميزنه خوشحال بشن. هميشه سعي ميكني كه بيشتر با ديگران و براي ديگران زندگي كني تا براي خودت. خوشحال ميشي وقتي مي بيني حرفايي به زبونت جاري ميشه كه حرف خيلي از آدماست. خوشحالي از اينكه تو به جاي ديگران گريه مي كني و دلتنگي. يه روز ميشي عاشق تا بتوني براي عاشقا از زيبايي وصل و از فراق هجران بگي. يه روز معلم ميشي كه بتوني از سوختن و از شمع شدن بگي. يه روز زخم ميشي كه بتوني به ديگران ياد بدي كه چه جوري و كجا مرهمي پيدا كنن. براي ديگران كور ميشي، كر ميشي، گوش ميشي، زبون ميشي، چشم ميشي، گيتار دلت رو با آهنگي كه اونها دوست دارند كوك ميكني، تنها به حكم اينكه ديگرخواهي و نه خودخواه. هميشه غم ديگران بر غم خودت و نزديكانت ارجحه. ميدوني كه خودت و اونايي كه باهاشون زندگي مي كني، بيشتر از ديگران به حرف احتياج دارند و پر از دردند، ولي گوش شدن و زبان شدن براي ديگران واست يه مزه ديگه اي داره. قيد خودتو ميزني كه بتوني با تمام وجودت و احساست براي ديگران مايه بذاري. يه بار كم نياري. هي به خودنت نهيب مي زني كه نكنه هنوز مرد راه نشده، دستگيري ديگران رو بكني و اونوقت كمك كردنت ثمري نداشته باشه. هميشه ديگران و ديگران و ديگران. اونوقت تنها كسي كه جدي گرفته نميشه خودتي. يه همراه يه همدم پيدا نمي كني كه بشه واست سنگ صبور. كه حرفتو بفهمه. كه بگه دردت چيه. تو وبلاگت مي نويسي كه از ديگران گفته باشي. ولي يه نفر پيدا نميشه كه بگه ببينم طرف حرفش چيه. به قول عزيز دلي مي گفت سالهاست كه سنگ صبور عاشقام. هر كسي مياد ازم ميپرسه كه تو راه عاشقي چيكار كنم. اين كار خوبه يا نه. ميشيني جواب همه رو ميدي، ولي دريغ از يك درك. يكي نمي فهمه كه بابا اين كسي كه اينجا نشسته داره واستون حرف ميزنه عطش وار به دنبال معشوقيه كه بشينه پاي اين حرفا و مستي كنه.
شمع ميشي، ميسوزي و ميسوزي كه نوري باشي براي يه جاده كه توي اون يه مسافري كوله باري بر دوشش گذاشته و عازم خداست. همه ميان و ميرند و ميگذرند و شايد دريغ از يك نگاهي و توجهي به نقش اين چراغ. صبر مي كني و دم نمي زني كه مبادا حرفت به حساب منت گذاشته نشه. با تمام وجود مواظب آدمايي كه مبادا از راه به چاه بيفتن. توي اين مواظبتها، كوچيك ميشي، خوارت مي كنن و باز هم دم نمي زني. چرا؟ چون دنبال يه چيز ديگه اي و يك كس ديگه. آره! چون طرف حسابت خداست، پس ارزش صبر كردنو داره.
وقتي درك نشدي. وقتي تو بيابون تنهاييات هر چي فرياد زدي و جوابي نشنيدي مجبوري بموني تا معجزه. بايد حرف از اعجاز و معجزه بزني. اونوقت همه سرت داده ميزنند كه بابا بي خيال. معجزه يعني چي و معجزه اي هم اگر هست خود تويي ...
ولي نه. من معجزه و معجزه گر نيستم. معجزه گر خداي من و معجزه به دست صالحان اوست. ما بنده اي هستيم خاكي و روسياه. ما بي ادباني هستيم در ميكده يار. رسم ادب را نمي دونيم. بي وفاييم. توبه شكنيم. هرهري مذهب و نون به نرخ روز خور. ما هوس بازيم، و نه عشق باز و براي هوس باز راهي براي بهشت وجود نداره. ما دروغگوييم و دروغ آفت براي رسيدن به خداست. ما گناهكاريم و گناه يعني رانده شدن. ما مجرميم، اما ترسوي اعتراف. خدامون رو زماني دوست داريم كه جوابمون رو بده. وقتي مي خواهيمش كه هرچه كه ما مي خواهيم بشه. ما نه درس رهايي رو از بريم و نه در مكتب يار شاگرد خوبي. پس معجزه گري ما يه كلاهيه كه نقش توجيه و خيلي خوب بلده. بايد مواظب حرف زدنمون باشيم. اي كاش بي ادبيمون در كوي يار از سر جهالت نباشد.
آره، بايد حداقل كاري كرد كه تا پشت در ميكده راهت بدن، كه بوي مست كننده مي از لاي درز همان در هم كه بيرون بياد، كافيه كه مستت كنه.
مسافر! با توام،
بهوش باش. فرصت را غنيمت بشمار و از دستش نده. بدست آوردن لذات زندگي براي همه هست.بدست آوردنش و بهره بردن از اون براي هر كسي ميسره. اما مستي و ديوانگي با خدا چه؟ آيا اين هم كار هر كسيه؟ و آيا اجازه پا گذاشتن به ميكده خدا رو به هر كسي ميدن؟
پرنده! تا دير نشده زنجير هاي وابستگي رو پاره كن. اين تويي كه بايد اجازه پرواز رو به خودت بدي. رها شو. گذشتن از جسم و لذات دنيا، افتادگي، بزرگي و بينش روح رو تضمين مي كنه. اونكه مي تونه واست بشه بال پرواز، تنها روحه. روح، روح و روح. اجازه رها شدنو به گوشات بده تا فقط صداي اونو بشنوه. اجازه رها شدنو به چشمات بده تا فقط اونو ببينه. اجازه رها شدنو به لبات بده تا فقط نام اونو بخونه. اجازه رها شدنو به دستات بده تا تنها براي او قنوت بشه. آره! پاهاتو رها كن كه جز در راه ميخانه او قدم نذاره. بيا و از شراب حضور او سيراب شو و عطش مستي را از جامي كه قراره به ميمنت بزرگيت، به دستات بده، فرو نشون. روحتو تنها براي او عريان كن، تا اوني كه جام به دست ميخانه نشينانش ميده، تو باشي.
... و اما اي خدا،
من با عشق تو را بيشتر شناختم. قدرت، قضا، قدر و حكمت رو. حالا با عشق، خويش را به تو كه عشق ناب و پاكي نزديكتر احساس مي كنم. اگر ديوانگي هم هست و در به دري، ديوانه و در به در توام. عشق به من آموخت كه براي رها شدن و رسيدن به تو بايد ديوار بلند غرور رو ويرون كرد. با عشق كلبه اي ساختم. كلبه اي بدون سقف تا دستهايمان، چشمهايمان، لبهايمان را خوب ببيني تا بدوني كه ما هيچ چيز جز رسيدن به تو نمي خواهيم. عشقمان را بر ملاقات تو، آرامشمان را در ديدن تو و اميدمان را بر نوازش هاي تو قرار داديم و براستي كه كنار عشق بودن، بهترين وقت دعايمان بود. ما دعا كرديم كه بزرگمان كني، پاكمان كني و بينش رو بر ما هديه نمايي.
...خداي من!
فريادمان را در بيابان شنيده اي، بارها و بارها و بارها. در شب و نيمه شبها. مستي مان را هم ديده اي. درونمان را خوب مي شناسي. پس تنهايمان نذار. دستامونو رها نكن و معجزه ر بهترين هديه عشقمون قرار بده.
... خداي من!
كار ديدن تو از خواندن از سر عادت گذشته است. من تو را در نخواندنت، و تنها از روي خلوص مي بينم تا در خواندنت از سر روزمرگي. آن هنگام كه صدايت نزنم دلم عجيب برايت مي گيرد. بيشتر مي خواهمت و بيشتر دوستت دارم. پس خدايا مرا اينگونه بخوان و اينگونه دوست داشته باش.