شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۱

قصه كوچ
من امشب صدايم خشك است. كجاست آن ساقي كه لختي مي از كوي ليلي براي اين مجنون سالها چشم به راه بياورد و او را سر مست از باده عشق خود كند. اما چه سود؟ چرا كه ايمان آورده ام كه ديگر براي اين منتظر هر جادويي بي اثر است حتي جادوي عشق.
در اين نيمه شب،
صدايم شب شكن است و هر شبي را مي شكند، پس چرا شبم نمي شكند.
صدايم فرياد است پس چرا گوشم نمي شنود.
صدايم باران است پس چرا كوير دلم سيراب نميشود.
صدايم تصوير است پس چرا چشمهايم نمي بيند.
صدايم گريه آور است پس چرا بغضم نمي شكند.
صدايم عاشقانه است پس چرا پروانه ام به پيشوازش نمي آيد.
من امشب شمعي برايش روشن نخواهم كرد تا بيبينم دلتنگ خواهد شد? فريادي نخواهم زد تا ببينم گوشش احساس خواهد كرد? من امشب به انتظار مي نشينم، اما اين بار بدون وعده قبلي. شايد بي خبر بيايد. چشم هايم را مي بندم و اجازه پرواز را به ذهن ميدهم. صداي دهلي را بر دروازه گوشم احساس ميكنم. بايد خبر مهمي باشد. جارچيان بر طبل، سكوت مي كوبند. آري، حتما خبر مهمي است. صدا نزديكتر ميشود همانگونه كه ترس هر لحظه بيشتر از لحظه پيش بر من مستولي ميگردد.
هان! بيداري؟
خداي من اين صدا چقدر آشناست. ذهنم و خيالم سالها مسافر اين صدا بوده است. درست است. اين همان صدايي است كه در پس كوچه تنهايي برايش از انتظار گفته بودم. از غربت و درمانش. پس بهتر است چشمهايم را باز كنم تا زيباترين چهره دنياي دلتنگيم را بر بوم چشمهايم قلم زنم و بر سالها انتظار پايان دهم. ولي نه. ميترسم . نبايد شيريني سالها انتظار را با تلخي ديدار عوض كنم. نكند شوق ديدار، هر آنچه را كه سالها براي دل خويش سروده ام را ويران كند. بايد با چشم بسته هر چه را كه ميخواهم ببينم.
- دوباره چشم به راه مانده اي؟
- آري، اين واژه سالهاست كه برايم آشناست
- لابد، باز تو را به اميدي اينجا نشانده است
- نه، ديگر نه، من ديگر به اميد او اينجا نمي نشينم
- پس چرا اينجايي؟
- من به اينجا مي آيم تا كوچ قاصدك را ببينم، تا هجران نيلوفر را، تا دچار شدن را ببينم.
- كسي را كه سالها به دنبالش بوده اي، امشب، اينجا در كنار تو ست و تمناي ديدار دارد
- نه، من مدتهاست كه ديگر نمي توانم ببينم، من ديدن را در خويش كشته ام. اين روزها من تنها ميشنوم
- پس بگويم؟
- من اينجا مي آيم تا صداي پاي جيرجيركها را بشنوم
- ميتوانم برايت از غربت بگويم – چيزي كه برايت سالها جاودانه است -
- من ديگر به غربت عادت كرده ام، حرفهاي تازه ميخواهم
- ميتوانم سرود انتظار را برايت بخوانم
- سالهاست كه نتهاي اين موسيقي در گوشهايم نجوا ميكنند، من انگشتانم را به مضراب تشويش ميكوبم
- مي توانم عاشقانه برايت، تشويش را به رقص آورم
- من اينجا براي تماشاي رقص قاصدكها آمده ام.
- اصلا بهتر است رازهاي نهان در دل خويش را با تو باز گويم
- من خود پر از سالها راز نهانم،
- خوب بهتر، من ميتوانم گوشم را براي هميشه براي شنيدن اسرارت به تو هديه دهم
- طوطي صفت طاقت شنيدن اسرار ندارد
- ولي من سالها در پشت تيرك راه بند در پس كوچه تنهايي به نظاره نشسته ام
- تو عشق را بر تيرك راه بند با سكوت و انتظار تازيانه ميزدي – و چه لذت بخش بود اين آزردن
- اما تو خود خواستي كه مسافر انتظار باشي
- ولي من ديگر مسافر نيستم
- اصلا بهتر است تا دستهايت را در دستهايم بگذاري و در جاده غربت هم كلام غصه هايمان شويم
- من سالهاست كه دستهايم را پر پرواز كرده ام
- پس لااقل بگو كه چشم به راه كه هستي
- من انتظار كوچ قاصدك را ميكشم
- من منتظرم تا او بيايد و با بال پروازي كه ثمره سالها چشم انتظاري است، با دسته قاصدكها كوچم را شروع كنم.
- من كوچ خواهم كرد. من امشب كوچ خواهم كرد.
بار ديگر صداي دهل را بر دروازه گوشم ميشنوم. جارچيان بر طبل ميكوبند اما نه سكوت را كه هجرت را. اينجا بوي هجرت مي آيد. من نيز بايد بروم و طبل هجرت را بر دارم و شجاعانه بر آن بكوبم، آنگاه فرياد زنم همه مردم شهر را و هر كسي را كه در پس كوچه اي سالها به شوق ديدار ، چشم به راه مانده است را با خود ببرم. بايد همه آنها را پر پرواز دهم. ميبايست آنها را تا آمدن قاصدكها آماده كنم و بعد همه با هم با قاصدكها به سرزمين تشنه دل كوچ كنيم.
آهاي ...

مكه سر شار از سرور / آسمانش گلگون
آفتابش بي غروب / چون مي آيد مردي از جنس طلوع
دستها پر نور / چشمها پر شور
عشقها پر سوز / چهره ها لبريز غرور
چون مي آيد مردي از جنس بلور.
پلكها نمناك / گونه ها عطشان
چانه ها لرزان / زانوان خم در ركوع
پيشاني رو در سجود
چون مي آيد مردي از جنس حضور
بيدها مجنون / قلبها پر خون
سينه ها پر ز هياهو / عقده ها مدفون
چون مي آيد مردي از جنس عروج
محمد حديث پايان ناپذير عشق است.داستان عاشقي عبد و معبود. محمد تكرار دوباره قصه ابراهيم است. اما به گونه اي سخت تر. اگر ابراهيم چشمان اسماعيل را بست و رو از او برگرفت تا او را در مسلخ عشق قرباني كند، مگر محمد در ليله المبيت شب عشقبازي علي در راه نبي، علي را در بستر مرگ طعمه شمشيرهاي برهنه نكرد. آيا فكر مي كني زجري كه محمد از، از دست دادن علي مي كشد كمتر از عذاب ابراهيم در فراغ اسماعيل است. محمد ترجمان دوباره قصه به صليب رفتن مسيح است به دست يهود. مگر وقتي خدا اراده كرد كه عيسي زنده بماند نديدي كه به صليب رفتن قسمت عيسي نشد و جالب است كه وقتي يهوديان خيبر فرزندان همان نابكاران قصد جان محمد را مي كنند محمد به حكم خداوندي جان در مي برد.محمد تفسير دوباره آتش و گلستان ابراهيم در حضور فرعونيان زمان خود است، وقتي كه تارهاي عنكبوت منجي جانش از دست قريشيان فرعون منش مي شود.محمد مردي است از ديار خورشيد و نور با كوله باري از ستاره هاي اميد بر دوش، ردايي از امامت بر تن و دستاري از نبوت بر سر، عقيقي از مهر در انگشت با سجاده اي از ياس در دست.
.

چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۱


سبزترين سرزمين دنيا
شب است و تشويش است و انتظار. بسان هميشه. سوت و كور نشسته ام. امشب شمعي براي روح بخشيدن به لحظات ناب وجود ندارد و اگر هم باشد حسي براي روشن كردنش نيست. در اين خلوت تنهايي نشسته ام و سعي ميكنم در ذهنم آنچه را كه بدان مبتلايم را درمان كنم. من هرگاه از درمان دردهايم عاجز مي مانم آن را در درونم درمان ميكنم. فرياد را درمان بسياري از رنجهايم يافته ام. فريادي از درون، ويران. ذهنم را نمي توانم پرواز دهم. حال پريدن ندارم. تصميم ميگيرم مادرم را براي ترغيب به پروازي هر چند كوتاه به ياري بطلبم. بر سر بالينش كه ميروم نفس هاي زنده او روحم را به آرامش دعوت ميكند. بهتر است كه از خواب بيدارش نكنم. آخر او در خواب معصومانه ترين قاصدك براي گلدان تنهايي ام است. اين دل كويري من سخت محتاج اين عصمت است. پس بهتر است بنشينم و سير او را نگاه كنم. انتظار دنياي خواهش، تنها ثمره گوش دادن به اين تپش است. ناگهان بي آنكه خود خواسته باشم به حركت در مي آيم، گويا چيزي مرا به طرف خود ميكشاند. هنوز علت خواهش را نفهميدم كه خود را در آغوش مادر مي بينم. خداي من اينجا چه سرزمين آرامي است. اينجا حاصلخيزترين خاك براي رشد نيلوفر هاست. اينجا هميشه هوا مساعد براي مهرباني هميشگي است. لحظاتش همه روحاني است. در اين سرزمين آدم هميشه جاري است و از جنس حضور. در افكارم غرقم كه اين درياي ملايم به تلاطم مي افتد. مادر تكاني به خود ميدهد. او از گرمي هوا گلايه دارد. اما اينجا كه هوا گرم نيست. پس چرا گيسوانش در تاريكي شب مي درخشد. واي خداي من اين اشك من است كه اين چنين او را در ميان ازدحام ستاره هاي روياهايش آشفته ساخته. دير زماني بود كه در آغوش مادر گريه نكرده بودم. سالهاست كه گونه هايم را با آغوش مادر نوازش نداده بودم. مدتها بود كه دردهايم به تربت پاك وجودش نيازمند بود و من امشب در اين تنهايي مشرف به وجود پاكش شده ام. بي شك امشب درمان خواهم شد. اين نجواي درون من است كه اين وعده را به من ميدهد. از شوق مانند طفلي خطاكار كه براي تبرئه شدن از خطايش خود را در آغوش مادر جاي ميدهد، پرتاب ميكنم. اينجا ديگر حكومت از آن من است . اينجا من بزرگترين جنگجوي سپاه تنهاييم. اينجا همه كاره منم. اين سرزمين سرزمين فاتحان مهرباني است. آغوش مادر سپيد ترين سجاده نماز خيال است. آغوشش مقدس ترين سرزمين براي معراج است. اين سرزمين بهترين مكان براي عروج است. بهتر است سفرم را از آغوش مادر شروع كنم. اين ياور هميشه مومن بهترين همسفر براي پرواز است. اينجا همه چيز هست، فرياد، انتظار، كوچ، هجرت، - زيباترين چيزهايي كه ميتوان تصورشان كرد - . اين سرزمين را زيباترين سرزمين يافته ام. همين جا بايد اتراق كنم و لختي در اين وادي آرام و پر از سكوت معنادار بياسايم. تا صبح با خيالي پر از اطمينان به راهم ادامه دهم. من فردا صبح تمام جاده هاي اين سرزمين رويايي را فرياد خوام زد. همه را عاشق پرواز خواهم كرد چرا كه من در سرزميني به شوق پرواز درآمدم كه خود عاشق پرواز است. فردا در غربت غروب عاشقانه بر اين سرزمين پاي خواهم گذاشت و عاشقانه ترين لحظات را با ترانه هايي از جنس عروج فرياد خواهم زد.
من اين سرزمين را دوست دارم. پس مادر آسوده بخواب.

سه‌شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۱

پس كوچه تنهايي
در پس كوچه تنهايي به انتظار نشسته ام. امروز وعده ديدار است. قول داد كه حتما بر خلاف دفعات قبل بيايد و من سرشار از غروري عاشقانه، چشم به راهم . ديشب در خواب قول داد كه باز همديگر را در كوچه تنهايي ببينيم. از خواب پريدم و تا صبح خوابم نبرد. از شوق ديدار بلند شدم و در جلو آينه شروع به آرايش خود نمودم. بعد كتاب شعرم را باز كردم تا شعري مناسب آن لحظات حفظ كنم و برايش بخوانم. كمي حرفهاي عاشقانه از بر كردم و به تمرين ناز و عشوه پرداختم. خدايا چرا صبح نميشود؟
... هم اينك در كوچه تنهايي نشسته ام، اينجا از هر آشنايي برايم آشناتر است، سالهاي زيادي است كه به اينجا مي آيم و روي تنها تخته سنگي كه در كنار تيرك راه بند است تكيه ميزنم. اين تيرك، مردم، هوا، زمان، همه برايم آشنايند. اينجا همانجايي است كه بارها آمده ام. ولي هر دفعه بي خبرتر از قبل به اتاق ذهنم باز گشته ام. نبايد نا اميد شوم. او حتما خواهد آمد. حال بهتر است تا او بيايد يكبار ديگر شعرهاي ديشب را در ذهنم مرور كنم . او حتما خواهد آمد. من امروز بهترين حرفهاي سالهاي زندگيم را بر لبانم نشانده ام تا هنگام آمدنش برايش جاري سازم. عاشقانه ترين شعرها را سروده ام تا لحظه ديدار برايش فرياد بزنم. . بهترين اشكها را در صندوقخانه چشمم مخفي كرده ام تا در هنگام تلاقي نگاهمان، برايش الماس گونه بريزم . گوشم را براي شنيدن زيباترين حرفهايش - كه او حتما برايم به هديه خواهد آورد - آماده كرده ام . من حتي به آرايشگاه انتظار رفتم و خود را به شكل زيبايي آراستم. به بازار تشويش رفتم و از آنجا خوشبوترين عطر ياس را خريدم. واي نكند او از عطر ياس خوشش نيايد؟ پس بهتر است تا او نيايد آن را به پيراهن اضطراب كه از دست فروش سر كوچه تنهايي خريدم نزنم. ولي اگر نيايد چه؟ نه، او حتما خواهد آمد. در اين محله همه نگاهها مرا تعقيب ميكند. آخر من سالهاست كه مهمان ناخوانده مردم اين شهر غربتم.
... نكند حرف مادرم درست باشد كه تا پشت در يكريز از بي وفايي عشق سخن مي گفت و از چند رنگي عشق هاي اين زمونه. ولي نه او مي آيد. يادم هست وقتي ازش پرسيدم كه نشانه اي ، علامتي، چيزي را براي شناختنش به من بدهد، مانند شواليه هاي پيروز از جنگ، قاطعانه گفت كه لازم نيست كه تو مرا بشناسي. اين منم كه بايد تو را ببينم. گفتم آخر پس تكليف اين دل ؟و او باز همان جواب هميشگي كه : من به دنبال دل خويشم و تو هم به دنبال دل خويش باش.
خدايا چرا نيامد. بهتر است چشم هايم را ببندم و دوباره همه چيز را در ذهنم مروز كنم. شايد كه بيايد...
اينجا چيكار ميكني؟ منتظرم
منتظر!، و انتظار چه دنياي قشنگي.
عاشقي؟
عاشق!؟ نه فقط چشم انتظارم.
چشم انتظار يعني دچار و دچار يعني عاشق، او گفت.
دير كرده؟
آره مثل هميشه، ولي مهم نيست.
چند بار براي ديدنش به اينجا آمده اي؟
زياد و هر بار نا اميد از دفعه قبل
مطمئني كه تو را دوست دارد؟
دوست!؟، مطمئن!؟، آره ، يعني نمي دونم
پس چرا به ديدارش مي آيي؟
نمي دانم.
نمي دانم بهترين پاسخ براي كساني است كه به نوعي دچارند، يعني عاشقند -باز او گفت.
بگذربم. چه پيراهن قشنگي پوشيده اي، از جنس چيست؟ انتظار.
و موهات؟ اونها رو در آرايشگاه تشويش آراسته ام.
و...؟ آنها را از پس كوچه تنهايي خريدم.
... پس چرا نزدي؟ آخه...
آره ميدونم شايد از اون خوشش نيايد.
ولي تو از كجا فهميدي؟ همين طوري.
هديه اي كه براش آوردي؟
گل دسته اي از زيباترين سروده هايم،
حرفهايي كه از دروني سوخته راهي شده . اونها همش مال خودم هست و از جنس زمان.
اشكهايي كه به رنگ روشن ستاره هاست، شور نيست و در بي ريايي شان شك ندارم،
از همه مهمتر دلي سرشار از غربت.
چرا غربت؟
غربت آورده ام تا درمانش كنم.
درمان؟ آري درمان
درمان با چي؟
با عشق. طبيبي بهتر از عشق سراغ داري؟
ولي او كه نيامده؟
نيامده؟ نيايد. اصلا شايد بهتر باشد كه او نيايد.
چرا؟
چرا؟ نمي توانم بگويم ؟
و اگر بگم ...
اگر بگي چي؟
اگر بگم مجبور خواهم شد تا
دست گلي را كه برايش آورده ام ، بازشان خوانم.
حرفهايي كه به دل مانده دارم را وا پس گويم.
صندوقخانه پر از اشك را باز كنم تا باز حاصلخيزي گونه هايم را به شوره زار بسپارم.
و ...
خوب بعد...
و بعد مجبورم نفسم را در كوير ديدار به خاك بسپارم و همسفري بي توشه براي مرگ گردم.
پس بهتر است كه نيايد. تا من به تنها اميدي چشم به راه بمانم.
من از اينجا نخواهم رفت و چشم به راه خواهم ماند.



یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۱

شب و زيبايي
شمع را روشن ميكنم و در روشنايي آن شروع ميكنم به گريه كردن. از كسي ناراحتي ندارم و چيزي هم مرا آزرده نكرده است. فقط دوست دارم بدون هيچ سؤالي مبني بر اينكه چرا گريه مي كنم ، اجازه نوازش گونه هايم را به قطرات اشك بدهم. من امشب سوالي را پاسخ نخواهم گفت، چرا كه خود پر از سوال بدون جوابم. من به تازگي علاقه زيادي به شب و تاريكي پيدا كرده ام. لذتي را كه از شب ميبرم اصلا در روشنايي نميبرم. من حتي در شب، آدمها را بهتر از روز ميبينم. بهتر از روز با آنها رابطه برقرار ميكنم. من در شب چيزهايي رو ميبينم كه در روشنايي ديدنشان محال بنظر ميرسد. زيباييهايي را كه من در شب ميبينم قابل مقايسه با زيباييهاي روز نيست. من در شب آنطور كه دوست دارم زندگي ميكنم. ولي در روز مجبورم آنطور زندگي كنم كه ديگران ميخواهند. من در شب آنطور كه دوست دارم حرف ميزنم، گريه مي كنم، ميشنوم و ميخوانم . اما در روز من براي ديگران خوانده ام، براي ديگران شنيده ام، براي ديگران حرف زده ام و .... من در شب همانطور كه خواسته ام زندگي كرده ام. اينجا – در شب – همه تنهايي ها با من رفيقند بدون هيچ چشم داشتي. من آنها را در خلوت تنهايي خود دور هم جمع ميكنم و برايشان از دلتنگي نيلوفر ميگويم و آنها با شوقي وصف ناپذير به حرفهايم گوش ميكنند و برايم اشك ميريزند. من برايشان از حسرت ماهي كوچك كه دچار آبي دريا شده است ميگويم و آنها باز هم برايم اشك ميريزند. اصلا من هر چه براي آنها تعريف ميكنم برايم اشك ميريزند. انگار آنها دور هم جمع شده اند كه براي من گريه كنند. راستي من اينجا مجبور نيستم همه چيز را دوبار بگويم، يعني اصلا اينجا ننوشته، خوانده شده اي . اينجا نخوانده اجابت شده اي. راستي اينجا چه خبر است؟ اينجا هر كسي دست تنهايي را گرفته و قدم زنان از جاده بي كسي در حال عبور است. اينجا همانجايي است كه من مدتها به دنبالش بوده ام و هم اكنون آن را يافته ام. من شب را با هيچ چيز عوض نخواهم كرد. اصلا من حاضرم تمام روزهايم را به هر كس كه از شب بدش مي آيد عوض كنم و لي شبهايم را به كسي نمي دهم. من اينجا دوستان زيادي دارم . آنها مرا با خود به انتهاي كوچ – دوست داشتني ترين آرزوي ديرينه ام – ميبرند. آنها حتي حاضرند كه تنهايي خود را با من قسمت كنند . چيزي را كه من اصلا راضي به دادن آن حتي به سر سوزني نيستم. راستي اين لحظات دارد شيرين تر ميشود. چرا؟ آخه دارد همين كورسوي نور شمع هم خاموش ميشود و من در تاريكي مطلق خواهم توانست بيشتر بگويم. بهتر بنويسم و بهتر بخوانم.......
من در شب هر چه بخواهم ميتوانم داد بزنم بدون اينكه كسي را بيازارم . اينجا همه گوشها براي شنيدن آماده است، ولي كسي نيست كه بگويد. اينجا همه پاها براي رفتن آماده است ولي كسي نيست كه سفر را شروع كند. اينجا همه لبها براي آفريدن لحظات عاشقانه منتظر است ولي كسي نيست كه بيافريند. اينجا همه منتظرند ولي كسي نيست كه بتوان چشم به راهش بود. اينجا همه جا هست ولي هيچ جا نيست. اينجا همه كس هست ولي هيچ كسي نيست. اينجا قاصدك هم هست، نيلوفر هم هست، ياس هم هست، همه هستند ، ولي باغبان پير و دوست داشتني و مهربان براي نوازش آنها نيست. من اينجا براي هر گوش شنوايي ، فريادم. براي هر پايي مسافر مسافرم. براي هر عاشقي، معشوقم. براي هر چشم انتظاري نويد ظهورم. من اينجا براي هر بي كسي كسي هستم . من اينجا براي هر بي مكاني، مآوايم. من اينجا براي هر بي چيزي، همه چيزم. من در شب براي همه آنها باغبانم. من اينجا قاصدك را بال پروازم. ياس را براي ناز و عشوه، زيباييم، نيلوفر را براي جواني، شاديم. براي اينست كه من شب را دوست دارم. اينها همه تنها دليل ماندنم است.
چشمهايم را بايد ببندم. خورشيد در حال طلوع است . من دوباره بايد چشم انتظار شب بمانم. خدا ميداند كه چه سخت است.
راستي خانم معلم اجازه هست، ميخواستم بگم كه من شب را خيلي دوست دارم.
حراج احساس
همه چيز آماده يك انفجار است. آتشفشان ذهن من در آستانه فوران است. دستهايم از عمق حادثه بر روي كاغذ لرزان است وكوير ذهنم از نمك نوشتن عطشان است. همه چيز به اين لحظه بستگي دارد. به اينكه من قلم را دست بگيرم و آنچه را كه از درياي متلاطم ذهنم صيد كرده ام با تور ذوق روي قايق سفيد كاغذ بريزم. من همه چيز را در اين لحظه در سرا پرده شوق روي دايره لطف مي ريزم هر كس هر چه مي خواهد بردارد. من در اين شنبه بازار ذهنم همه چيز براي فروش به تاجر سپيد موي كاغذ با مطاع سياه قلم دارم. گران فروشي موقوف. من هر جمله را به بهاي اندكي ذوق مي فروشم. آيا خريداري هست؟ مي دانم اينروزها ذوق كم پيدا مي شود. من مي توانم نوشته هايم را مجاني به كسي كه مرا كمي سر شوق بياورد بفروشم. آيا كسي در اين شهر شلوغ سر شوق هست؟ دير زماني است در اين سياه بازار تنهايي كه هر كس در پي بدبختي خود است دل و دماغي براي سر شوق بودن نيست. پس من كاري مي كنم. من نوشته هايم را حراج مي كنم. در برابر خنده اي از ته دل. يك شادي حقيقي. آيا كسي هست؟ باز مي دانم در اين درياي سرشار از روزمرگي كسي نمي تواند از ته دل واقعا بخندد. پس من قيمت را پايين مي آورم. من نوشته هايم را يكجا مي دهم به كسي كه بتواند لبخندي به دل پر از غم و غصه من هديه كند. خداي من هيچ كس در اين بيشه زار تشويش نيست كه حتي بتواند يك لبخند بزند؟ پس من باز هم مراعات خريدار را مي كنم و توي سر سرمايه ام مي زنم . من اين كاغذ هاي پر از نوشته را به كسي مي دهم كه صاعقه نگاهش برقي از شادي داشته باشد، كسي نيست؟ من ديگر نمي توانم قيمت را پايين تر بياورم. چقدر دلم براي اين مردم با اين نگاههاي مصنوعي لبريز سردي مي سوزد. مي دانم كه اگر من احساسم را كه در حكم بچه هايم هستند را مفت براي اين مردم بگذارم و بروم اينها لطف نمي كنند آنها را حتي با خود به يتيمخانه ذهنشان ببرند تا لااقل آواره نباشند. براي اين مردم اسير دنياي صنعتي بدون احساس شاعرانه واقعا متاسفم .پس كوله بار نوشته هايم را برمي دارم و از اين شهر دود گرفته پر از نخوت مي روم و در راه پيوسته داد مي زنم كه احساس مي فروشم به بهاي اندك ذوق، آيا خريداري هست؟