قصه كوچ
من امشب صدايم خشك است. كجاست آن ساقي كه لختي مي از كوي ليلي براي اين مجنون سالها چشم به راه بياورد و او را سر مست از باده عشق خود كند. اما چه سود؟ چرا كه ايمان آورده ام كه ديگر براي اين منتظر هر جادويي بي اثر است حتي جادوي عشق.
در اين نيمه شب،
صدايم شب شكن است و هر شبي را مي شكند، پس چرا شبم نمي شكند.
صدايم فرياد است پس چرا گوشم نمي شنود.
صدايم باران است پس چرا كوير دلم سيراب نميشود.
صدايم تصوير است پس چرا چشمهايم نمي بيند.
صدايم گريه آور است پس چرا بغضم نمي شكند.
صدايم عاشقانه است پس چرا پروانه ام به پيشوازش نمي آيد.
من امشب شمعي برايش روشن نخواهم كرد تا بيبينم دلتنگ خواهد شد? فريادي نخواهم زد تا ببينم گوشش احساس خواهد كرد? من امشب به انتظار مي نشينم، اما اين بار بدون وعده قبلي. شايد بي خبر بيايد. چشم هايم را مي بندم و اجازه پرواز را به ذهن ميدهم. صداي دهلي را بر دروازه گوشم احساس ميكنم. بايد خبر مهمي باشد. جارچيان بر طبل، سكوت مي كوبند. آري، حتما خبر مهمي است. صدا نزديكتر ميشود همانگونه كه ترس هر لحظه بيشتر از لحظه پيش بر من مستولي ميگردد.
هان! بيداري؟
خداي من اين صدا چقدر آشناست. ذهنم و خيالم سالها مسافر اين صدا بوده است. درست است. اين همان صدايي است كه در پس كوچه تنهايي برايش از انتظار گفته بودم. از غربت و درمانش. پس بهتر است چشمهايم را باز كنم تا زيباترين چهره دنياي دلتنگيم را بر بوم چشمهايم قلم زنم و بر سالها انتظار پايان دهم. ولي نه. ميترسم . نبايد شيريني سالها انتظار را با تلخي ديدار عوض كنم. نكند شوق ديدار، هر آنچه را كه سالها براي دل خويش سروده ام را ويران كند. بايد با چشم بسته هر چه را كه ميخواهم ببينم.
- دوباره چشم به راه مانده اي؟
- آري، اين واژه سالهاست كه برايم آشناست
- لابد، باز تو را به اميدي اينجا نشانده است
- نه، ديگر نه، من ديگر به اميد او اينجا نمي نشينم
- پس چرا اينجايي؟
- من به اينجا مي آيم تا كوچ قاصدك را ببينم، تا هجران نيلوفر را، تا دچار شدن را ببينم.
- كسي را كه سالها به دنبالش بوده اي، امشب، اينجا در كنار تو ست و تمناي ديدار دارد
- نه، من مدتهاست كه ديگر نمي توانم ببينم، من ديدن را در خويش كشته ام. اين روزها من تنها ميشنوم
- پس بگويم؟
- من اينجا مي آيم تا صداي پاي جيرجيركها را بشنوم
- ميتوانم برايت از غربت بگويم – چيزي كه برايت سالها جاودانه است -
- من ديگر به غربت عادت كرده ام، حرفهاي تازه ميخواهم
- ميتوانم سرود انتظار را برايت بخوانم
- سالهاست كه نتهاي اين موسيقي در گوشهايم نجوا ميكنند، من انگشتانم را به مضراب تشويش ميكوبم
- مي توانم عاشقانه برايت، تشويش را به رقص آورم
- من اينجا براي تماشاي رقص قاصدكها آمده ام.
- اصلا بهتر است رازهاي نهان در دل خويش را با تو باز گويم
- من خود پر از سالها راز نهانم،
- خوب بهتر، من ميتوانم گوشم را براي هميشه براي شنيدن اسرارت به تو هديه دهم
- طوطي صفت طاقت شنيدن اسرار ندارد
- ولي من سالها در پشت تيرك راه بند در پس كوچه تنهايي به نظاره نشسته ام
- تو عشق را بر تيرك راه بند با سكوت و انتظار تازيانه ميزدي – و چه لذت بخش بود اين آزردن
- اما تو خود خواستي كه مسافر انتظار باشي
- ولي من ديگر مسافر نيستم
- اصلا بهتر است تا دستهايت را در دستهايم بگذاري و در جاده غربت هم كلام غصه هايمان شويم
- من سالهاست كه دستهايم را پر پرواز كرده ام
- پس لااقل بگو كه چشم به راه كه هستي
- من انتظار كوچ قاصدك را ميكشم
- من منتظرم تا او بيايد و با بال پروازي كه ثمره سالها چشم انتظاري است، با دسته قاصدكها كوچم را شروع كنم.
- من كوچ خواهم كرد. من امشب كوچ خواهم كرد.
بار ديگر صداي دهل را بر دروازه گوشم ميشنوم. جارچيان بر طبل ميكوبند اما نه سكوت را كه هجرت را. اينجا بوي هجرت مي آيد. من نيز بايد بروم و طبل هجرت را بر دارم و شجاعانه بر آن بكوبم، آنگاه فرياد زنم همه مردم شهر را و هر كسي را كه در پس كوچه اي سالها به شوق ديدار ، چشم به راه مانده است را با خود ببرم. بايد همه آنها را پر پرواز دهم. ميبايست آنها را تا آمدن قاصدكها آماده كنم و بعد همه با هم با قاصدكها به سرزمين تشنه دل كوچ كنيم.
آهاي ...
من امشب صدايم خشك است. كجاست آن ساقي كه لختي مي از كوي ليلي براي اين مجنون سالها چشم به راه بياورد و او را سر مست از باده عشق خود كند. اما چه سود؟ چرا كه ايمان آورده ام كه ديگر براي اين منتظر هر جادويي بي اثر است حتي جادوي عشق.
در اين نيمه شب،
صدايم شب شكن است و هر شبي را مي شكند، پس چرا شبم نمي شكند.
صدايم فرياد است پس چرا گوشم نمي شنود.
صدايم باران است پس چرا كوير دلم سيراب نميشود.
صدايم تصوير است پس چرا چشمهايم نمي بيند.
صدايم گريه آور است پس چرا بغضم نمي شكند.
صدايم عاشقانه است پس چرا پروانه ام به پيشوازش نمي آيد.
من امشب شمعي برايش روشن نخواهم كرد تا بيبينم دلتنگ خواهد شد? فريادي نخواهم زد تا ببينم گوشش احساس خواهد كرد? من امشب به انتظار مي نشينم، اما اين بار بدون وعده قبلي. شايد بي خبر بيايد. چشم هايم را مي بندم و اجازه پرواز را به ذهن ميدهم. صداي دهلي را بر دروازه گوشم احساس ميكنم. بايد خبر مهمي باشد. جارچيان بر طبل، سكوت مي كوبند. آري، حتما خبر مهمي است. صدا نزديكتر ميشود همانگونه كه ترس هر لحظه بيشتر از لحظه پيش بر من مستولي ميگردد.
هان! بيداري؟
خداي من اين صدا چقدر آشناست. ذهنم و خيالم سالها مسافر اين صدا بوده است. درست است. اين همان صدايي است كه در پس كوچه تنهايي برايش از انتظار گفته بودم. از غربت و درمانش. پس بهتر است چشمهايم را باز كنم تا زيباترين چهره دنياي دلتنگيم را بر بوم چشمهايم قلم زنم و بر سالها انتظار پايان دهم. ولي نه. ميترسم . نبايد شيريني سالها انتظار را با تلخي ديدار عوض كنم. نكند شوق ديدار، هر آنچه را كه سالها براي دل خويش سروده ام را ويران كند. بايد با چشم بسته هر چه را كه ميخواهم ببينم.
- دوباره چشم به راه مانده اي؟
- آري، اين واژه سالهاست كه برايم آشناست
- لابد، باز تو را به اميدي اينجا نشانده است
- نه، ديگر نه، من ديگر به اميد او اينجا نمي نشينم
- پس چرا اينجايي؟
- من به اينجا مي آيم تا كوچ قاصدك را ببينم، تا هجران نيلوفر را، تا دچار شدن را ببينم.
- كسي را كه سالها به دنبالش بوده اي، امشب، اينجا در كنار تو ست و تمناي ديدار دارد
- نه، من مدتهاست كه ديگر نمي توانم ببينم، من ديدن را در خويش كشته ام. اين روزها من تنها ميشنوم
- پس بگويم؟
- من اينجا مي آيم تا صداي پاي جيرجيركها را بشنوم
- ميتوانم برايت از غربت بگويم – چيزي كه برايت سالها جاودانه است -
- من ديگر به غربت عادت كرده ام، حرفهاي تازه ميخواهم
- ميتوانم سرود انتظار را برايت بخوانم
- سالهاست كه نتهاي اين موسيقي در گوشهايم نجوا ميكنند، من انگشتانم را به مضراب تشويش ميكوبم
- مي توانم عاشقانه برايت، تشويش را به رقص آورم
- من اينجا براي تماشاي رقص قاصدكها آمده ام.
- اصلا بهتر است رازهاي نهان در دل خويش را با تو باز گويم
- من خود پر از سالها راز نهانم،
- خوب بهتر، من ميتوانم گوشم را براي هميشه براي شنيدن اسرارت به تو هديه دهم
- طوطي صفت طاقت شنيدن اسرار ندارد
- ولي من سالها در پشت تيرك راه بند در پس كوچه تنهايي به نظاره نشسته ام
- تو عشق را بر تيرك راه بند با سكوت و انتظار تازيانه ميزدي – و چه لذت بخش بود اين آزردن
- اما تو خود خواستي كه مسافر انتظار باشي
- ولي من ديگر مسافر نيستم
- اصلا بهتر است تا دستهايت را در دستهايم بگذاري و در جاده غربت هم كلام غصه هايمان شويم
- من سالهاست كه دستهايم را پر پرواز كرده ام
- پس لااقل بگو كه چشم به راه كه هستي
- من انتظار كوچ قاصدك را ميكشم
- من منتظرم تا او بيايد و با بال پروازي كه ثمره سالها چشم انتظاري است، با دسته قاصدكها كوچم را شروع كنم.
- من كوچ خواهم كرد. من امشب كوچ خواهم كرد.
بار ديگر صداي دهل را بر دروازه گوشم ميشنوم. جارچيان بر طبل ميكوبند اما نه سكوت را كه هجرت را. اينجا بوي هجرت مي آيد. من نيز بايد بروم و طبل هجرت را بر دارم و شجاعانه بر آن بكوبم، آنگاه فرياد زنم همه مردم شهر را و هر كسي را كه در پس كوچه اي سالها به شوق ديدار ، چشم به راه مانده است را با خود ببرم. بايد همه آنها را پر پرواز دهم. ميبايست آنها را تا آمدن قاصدكها آماده كنم و بعد همه با هم با قاصدكها به سرزمين تشنه دل كوچ كنيم.
آهاي ...