جمعه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۱


دير زماني است كه براي من نوشتن آن طراوت هميشگي را ندارد. ديگر نوشتن روي كاغذ مفهوم رها شدن از تنهايي هايم را برايم تداعي نمي كند. مدتهاست كه تراوش جوهر روي كاغذ برايم تراوش زندگي روي بوم نقاشي ذهنم نيست. ديگر زندگي در نوشته هايم جريان ندارد. نمي دانم چرا و شايد هم مي دانم. از اين نيز بيخبرم. آه خدايا، مرا چه شده است؟ شلوغ بازار ذهنم آشفته است. من براي بودن، ماندن، رفتن، سكون و يا حركت، واژه هايي براي توصيف نمي يابم. انگار در اندوخته هاي ذهني ام چيزي به نام واژه وجود ندارد. انگار مدتهاست خيلي از كلمات را گم كرده ام. من الان خجلت زده كاغذم و شرمگين از قلم. قدرت دستهايم دير زماني است كه براي نوشتن تحليل رفته اند و هر چه مي گذرد، من براي تهي شدن روي كاغذ بيشتر عذاب مي كشم. نمي دانم چرا يك حس بي اعتمادي مرا از كاغذ دور مي كند و از قلم فراريم مي دهد. نمي دانم چرا براي نوشتن به اين كاغذ اطمينان نمي كنم. انگار قلم بجاي نوشتن احساسم فقط آن را خراش مي دهد. آشفته ام. پريشانم. روزگاري اين كاغذ و قلم تمام تنهاييم را پر ميكردند. روزگاري اين دو برايم گواه مي نابي بودند كه مرا هر لحظه بيشتر به خماري مي بردند و رهايم مي كردند از همه آنچه كه مرا از آن رهايي نبود. اما ديگر نه اين كاغذ برايم آن سكر پيشين را دارد و نه قلم مرا به مستي ديرينه مي برد. ديگر برايم صداي لرزش قلم روي كاغذ آهنگ زندگي نيست. سوهاني است كه هر دم بر روحم مي كشم. من همه چيز را در اين قمار ناجوانمردانه بين خودم و تنهاييم و كاغذ دارم مي بازم. من بدون نوشته هايم هيچم و بدون نوشتن هيچ هيچ. چه چيزي ميتواند مرا ازاين احساس شوم برهاند. نمي دانم اصلا چه چيزي اين احساس ناخوشايند را به من بخشيده است؟ باور نمي كنم در اين بازي من بازنده ام. بازيي كه من آغازگرش نبوده ام، اما محكوم به انجامش هستم. بازيي به نام دلواپسي كه من هيچ چيزي از قواعدش نمي دانم. رسوم بازي برايم ناآشنايند . بازيي كه مرا تا انتهاي نبودن پيش مي برد در ابتداي بودن. جايي كه حقيقت نماندن در مجازي ماندن گم شده است. من كه اين بازي را شروع نكرده ام پس چگونه پايانش دهم؟ پايان اين بازي چيست؟ كسي هست برايم بگويد....