چهارشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۱

دست نياز
با دسته قاصدكها به راه افتاديم. اينجا همه يك نقطه مشترك دارند و آن اين است كه از تمام علايق دل كنده اند و به طرف هدفي مشخص در راهند. در اين دسته، كسي كسي را نمي شناسد . سكوتي مرگبار حكمفرماست. هيچ كس با كسي حرف نميزند. همه با تنهايي خود و با نواي درونيشان كلنجار ميروند. شايد هنوز نيم نگاهي به آنچه كه گذاشته اند تا رها شوند دارند. دلتنگي عجيبي مرا مي آزارد. شايد دليل اين دلتنگي اين است كه من هنوز مرد اين سفر نبوده ام و شروع كرده ام. شايد نشناخته خود را رها ساخته ام. اينجا بايد خوانده شوي و گرنه مسير برايت دشوار خواهد بود. خدايا چه ميشود مرا؟ در افكارم غوطه ورم كه احساس تنهايي عجيبي ميكنم. چشمهايم را كه باز ميكنم، كسي را در كنار خود نمي يايم. چرا تنهايم؟ قاصدكها؟ نا خواسته از گروه جدا گشته ام و شايد هم مرا خوانده اند. شايد مقصد من از ابتدا جايي ديگر بوده است؟ شايد فهميده اند كه من مرد اين راه نبوده ام و من را در ميان راه جا گذاشته اند؟ اما چرا با آنكه تنهايم، از آن دلتنگي رها گشته ام؟ تشويش هميشگي را ندارم. آشفته ام، اما پريشاني مرا نمي آزارد. خدايا اين مكان چقدر برايم آشناست . بارها در خواب به اين سرزمين پا نهاده ام. اينجا جايي است كه هرگاه طوفان تشويش و اضطراب مرا تا پاي مرگ ميبرد، به آن پناه ميبردم و چه زيبا به آرامش فرا خوانده ميشدم. نام اين سرزمين را ضرورت دانسته ام. ضرورتي از جنس سرنوشت. هميشه سرنوشتم را در اين مكان در دست تقدير مي يافتم. اما الان اينجا!؟ اينجا برهوت كامل است. كويري آرام و سرشار از سكوت. كسي از درون مرا به خود ميخواند. بايد به نجواي درونم گوش دهم. اين نجوا نيز با اين سرزمين هم ساز است . من تنها در قصه هاي مادرم كه براي روزهاي تنهاييم ميخواند كوير را ديده بودم و آرامشش را كه بسان آغوش مادر است را تنها در چشمهاي مادر يافته بودم و امروز من در كوير همان قصه ام. بايد همان كاري را كه در روياهايم در كوير ميكردم را انجام دهم. كفشهايم را بيرون آورم تا با پايي برهنه در اين كوير حركت كنم. براي حركت در اين كوير پرواز، همه چيز را بايد رها كرد. حتي كفشهاي غربت را. هيچ چيز را نبايد با دل برد، حتي افسون سكوت را. هيچ چيز را نبايد گفت حتي لبهاي سرودن را، هيچ چيز را نبايد شنيد حتي گوشهاي التماس را. اينجا بايدگفته شوي، بايد نوشته شوي، بايد رانده شوي و بايد خوانده شوي. در سرزمين ضرورت، تو خود تنها يك ضرورتي. هيچ چيز را نبايد با خود حمل كني . اينجا كويري است پر از شنهاي داغ غم كه قدم زدن بر آن آبله اي بر پا نميگذارد كه بر دل ميگذارد. هر كس بر اين كوير پا ميگذارد داغي بر سينه دارد. كوله بار سنگين غم را در اين سرزمين به يادگار به تو ميدهند تا درد از هر چيزي برايت آشنا تر باشد. تا ديگر نتواني از هر دردي براحتي بگذري. براي همين است كه نبايد براي قدم گذاشتن در اين سرزمين بارت سنگين باشد تا پرواز برايت سخت شود. اينجا من نيز به دنبال ضرورتي هستم از جنس سرنوشت. آيا آن را خواهم يافت؟ خدايا ضرورت من تو هستي. من در اين سرزمين تو را خواهم خواند و دستانم از تو خواهد نوشت. مقصد من در اين پرواز تو خواهي بود. خدايا اين پرنده را شوق پرواز به سوي تو آرزوست. براي اين مجنون، گوشه چشمي ليلي وار از تو كافي خواهد بود. تنها تار مويي از آن گيسوان آشفته زيبايت براي تمسك به تو ما را بس. اين سرزمين همانجايي است كه اين دل بدانجا آرام گيرد. قطره اي از درياي مهربانيت براي اين كوير تشنه كافي است. اين شوره زار دل، ديوانه وار، نئشه باران توست. از اين پس فريادم براي خواهد بود. من تو را ميخواهم. كجاست آن سرزمين طوي و آن عشق موسايي اش. كجاست آن كشتي نوح تا اين زميني خسته را به بركت آن كشتي به سرزمين آرام رهنمون شود. اينجا مگر بازار شكسته دلان نيست؟ پس كجاست آن دست فروش آرامش تا اين دل ما را با محبت خويش درمان نمايد? مگر نه اين است كه براي تسكين دل بايد پا در اين سرزمين نهاد؟ من شكسته دلي بيش نيستم و براي درمان اين دل به اين سرزمين آمده ام. خداي من ، اي بهترين رفيق تنهاييم، اشك خواهش را كه بر گونه هايم جاري است را ببين و اين ويرانه از هر چيز و هر كس را درماني ده. خدايا صداي نيازم را كه بر دستهايي كه به سوي تو به پرواز درآمده اند را نظاره كن و فرياد را مرهم سكوتم نما. من چگونه بايد تو را فريادكنم؟ چگونه بايد اميد وصل تو را به اين دل زار وعده دهم؟ فقط ميدانم كه مادر در روزهايي كه من در بستر بيماري مي افتادم، سخت به خالق خويش پناه ميبرد و داستان دعا را برايم تعريف ميكرد. يادم هست بهترين ذكري را كه مادر در نماز عشق كه در كوير تنهاييش ميگفت ذكر تسبيح و دعا بود. درست است من بايد اين مونس را در اين سرزمين براي وساطت به پيش آن منبع لايزالي ببرم. خدايا چرا دستهايم را در كنترل خويش نمي يابم و چرا در آسمان خواهش مي يابمشان؟ چرا لبهايم پر از نجواي نياز شده اند؟ چرا چشمهايم به تكاپوي نيايش افتاده اند؟ مي دانستم. من با پاي خود به اين سرزمين نيامده ام. مرا خوانده اند. حتما خواهش دستها و نيايش لبها در كنترل همان نيروي ماورايي اند. بايد چشمهايم را ببندم و هر آنچه را كه ميخوام به لبهايم جاري سازم. كاري كه مادر به كرار ميكرد. بايد در دعايم اميد وصل را براي منتظران چشم به راه بخواهم. بايد گريه را براي بغض هاي نشكسته بخواهم. بايد براي همه قاصدكها دعا كنم. بايد از او بخواهم تا مرا در راه كوچ ، مسافر كوچ كند. بايد از او بخواهم تا مرا در مسير هجرت، هجراني از جنس حضور دهد. بايد براي طلوع دعا كنم. بايد در اين سرزمين در اين سكوت آرام، براي مادر كه خود سرزميني براي پرواز است و براي حاصلخيزيش دعا كنم. بايد براي پيراهن تشويش دگمه هاي اميد بخواهم. بايد براي همه آنهايي كه در پس كوچه تنهايي نشسته اند، دعا كنم. آنها سخت محتاج دعاي من اند. بايد ...
چقدر آرام شده ام. ديگر هيچ خبري از تشويش، انتظار و ... نيست . حال كه راحت گشته ام بايد با سرعت خود را به چهارراه كوچ برسانم. بايد تا دير نشده خود را به دسته قاصدكها برسانم و برايشان سرود زندگي را زمزمه كنم...

چرا تو اي شكسته دل خدا خدا نميكني / خداي چاره ساز را چرا صدا نميكني
به هر لب دعاي تو فرشته بوسه ميزند / براي درد بي دوا چرا دعا نميكني