پنجشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۴

دلم هواي ميكده اي دارد كه ساقيانش ديوانگاني اند كه شراب مي دزدند
دلم هواي غربتي دارد كه راهيانش راهزناني اند كه جاده مي دزدند
دلم هواي كويري دارد كه ماسه هايش رقاصاني اند كه جسم مي دزدند
دلم هواي خدايي دارد كه بندگانش فرشتگاني اند كه نور مي دزدند

چهارشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۴


همان عاشقانه قديمي، با لذتي ديگرگونه و البته آرام تر

من برايش از سرزمين آلاله ها مي گفتم و او چه زيبا با دستان لطيفش گل چين مي كرد آلاله ها را با مهرباني در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از زيباييهايش مي گفتم چيزي كه خود باور نداشت و او چه با اشتياق زيبايهايش را همچون مرواريد در صدف زندگيش نوازش مي كرد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از داشته هايش و نداشته هايش مي گفتم و او با نجابت همه آن چه را كه داشت و نداشت را با صداقتش در صندوقچه ذهنش مرور ميكرد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از غرور فراموش شده اش مي گفتم و او خاشعانه غرورش را با نگاه ساده اش نثار نيلوفر ها ميكرد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از دلتنگي ها و غم هايش مي گفتم و او غريبانه اشكهايش را هديه گونه هايش ميكرد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از نشانه هايي كه چشم انتظار او هستند مي گفتم و او همچون كيمياگري به دنبال نشانه ها مي دويد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از شهامت تنها چيزي كه مي توانست او را تا اوج بلند بودن بكشاند مي گفتم و او همچون پرنده تازه از قفس رها شده چه مستانه ديوانگي ميكرد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از مسافر بودن، جاده و دو راهي كه در انتهاي اين جاده به انتظارش نشسته است مي گفتم و او طبق عادت گلايه از لحظه جدايي مي كرد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از وابسته نشدن در اين همراهي مي گفتم و او چه خوب عهد مي كرد و باور داشت كه وابستگي، پوسيدگي است در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از آغاز مي گفتم و اينكه او نبايد به قصه ماندن كه مردابي بيش نيست دل خوش باشد و او چه خوب با اشتياق مرداب را از تابلوي نقاشي اش پاك ميكرد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از باورهايش گفتم از ايمان و از خدا و او چه خوب در كلبه روحش اعتكاف ميكرد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از سكوت مي گفتم و او چه معصومانه فرياد مي زد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از نيازش به غرور مي گفتم و او چه خوب تمرين مي كرد اين داشته فراموش شده اش را در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از خلوت كردن با خود و خويشتنش مي گفتم و او چه خوب شمع تنهايي را به نيت شفا روشن مي كرد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از حديث روييدن و حكايت جوانه زدن مي گفتم و او چه ملتمسانه چشمانش را به ياري اين حاصلخيزي ميبرد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از دوباره تولد يافتن و تازه شدن مي گفتم و من چه خوب زايش را در وجودش مي ديدم در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از نياوفرها، از گل پونه و از شاخه هاي بلوط مي گفتم و او چه زيبا ريشه مي دوانيد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از كوچ مي گفتم و از لذت هجرت و او چه خالصانه كوله بار رفتن را مي بست در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از شمع، مي، ساقي و همه آنچه كه بوي هستي مي داد مي گفتم و او چه ماهرانه جام را بر دستانش مي گرفت در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش ترانه اميد مي خواندم و او چه بچه گانه زندگي را معنا مي كرد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از نواختن، با ضرباهنگ فرياد مي گفتم و او چه نيكو سازش را با اين تپش كوك ميكرد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از سرانگشتان دستهاي توانايش مي گفتم و او چه زيبا دستانش را كه توانايي ابديت را داشتند را نوازش ميكرد در شب بيست و پنجم مرداد
من سرود سياست آينه ها، گيتار دلواپسي، ماندن تا معجزه، اشك و تنهايي و قاصدكها را برايش خواندم و او چه با حيا گوشش را به همراهي اين فرياد قلم مي آورد در شب بيست و پنجم مرداد
من برايش از همه چيز گفتم به جز دردهاي كهنه مانده بر اين دل و او چه خوب روايت چشمانم را مي خواند و هيچ نمي گفت در شب بيست و پنجم مردادماه
...
او چقدر مرا دوست مي داشت در شب بيست و پنجم مردادماه و من نيز هم...