یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۲


عشق جاري از نگاهش را در سبد باورم گذاشتم و در كلبه زندگي در بغچه اميد آويزان نمودم تا شوقي باشد براي بازگشت. وقت، وقت رفتن بود. هنوز كومه خداحافظي را ننداخته بودم كه براي آنچه كه به امانت به اين كلبه داده بودم دلتنگ شدم.
نه! بايد رفت. مسافران همه منتظر حركت قايق زندگي اند. آنها را نبايد رها كرد...
عشقش هنوز سيال بر امتداد نگاهم است و تمام درونم را بي رحمانه مي كاود. تا دير نشده بايد باد را فرا بخوانم تا خويش را به بادبانهاي برافراشته آغاز بسپارد و قايق را به دوردست افق رهنمون شود.
... و دير زماني است كه قايق زندگي به حركت درآمده است و من هنوز دلتنگ آن امانتم. پاروي زمان هم ساكت مانده است. بادبانهاي برافراشته نخستين آغاز، اكنون قامتشان خميده و باد به جاي نوازش اين بادبانها، تنها بر گستره آنها مي گريد. دريا خيال تلاطم و به حركت واداشتن قايق را ندارد و من نيز همچنان نشسته ام به همراه دلتنگي به وسعت اين دريا. به راه افتاده بودم اما اينبار با كوله باري سرشار از يك بغل وابستگي. سالها براي ديگران گفته بودم، خوانده بودم، دعا كرده بودم و اينك خود سخت محتاج دعا بودم.
... بايد برگردم؟ پس تكليف اين مسافراني كه كلبه امانتدارشان در آنسوي اين دريا است چه ميشود؟
... براستي كلبه به قولش وفا خواهد كرد و اجازه نخواهد داد تا طوفان با دستان بيرحمش بغچه امانتم را حيران دنياي آشفته بيرون كند؟
و اگر وفا نكرد چه؟