قطره قطره هاي تن بر گونه ها جاري است و نوازش اين جاري بودن، آرامشي است بر بيقراري دل. شايد امشب بتوان سالها بيقراري را در اين سيلاب اشك ديد و آگاه شد از سالها زنجير بودن در قفس تنهايي. حال شايد بتوان آرزو كرد رهايي را، به ميمنت رهايي اشك از قفس بغض و اين است حكايت مبهم هميشگي رها شدن. من و دل سالها براي هم فرياد رسيدن سر داديم در اوج بي كسي خويش. با آنكه اضطراب بر جاده انتظار پهن است و انتهايش تا افق ادامه دارد، در حيرتيم از بي تفاوتي رهگذران، بي آنكه صداي شكستن آرامش را بر گوش خويش احساس كنند.
... و من چه ساده لوحانه در اميد بازگشتي هستم كه حتي از رفتنش نيز بي خبر بودم. من كه هنوز در حسرت زنده كردن تصوير قامت او در لحظه جدايي هستم، چرا چشمهايم را به انتظارش باز نگه داشته ام؟ با آنكه زخمي ام از غرور جدايي ، چرا از غرور اين عابران بي خيال خوشحالم. من كه خود قصه غصه فراقم براي كتاب دل ، از چه سالها به عابران اين انتظار وعده بازگشت داده ام؟ من كه ديگر در اوج نا اميدي همواره تصويرش را بر سكون اشكهايم آرزو كرده ام، از چه براي سراب انتظار، موج طلبيده ام؟ من كه مردابم بر رنج تنهايي، از چه، براي عابران، شور و حال را براي ادامه دادن خواسته ام؟ من كه خود از ترس زخمي شدن، پاورچين پاورچين پاي بر دل نهاده ام، از چه سبب دويدن را براي رسيدن اين عابرين تمنا ميكنم؟
با آنكه خود سراسر نجوا يم، اما براي رهگذران اين انتظار، خواهان فرياد بوده ام. با آنكه هماره، موجم، ولي براي رهگذران، دوستدار آرامش. با آنكه هميشه به تقدس حضورش، افتادگي را به خويش آموخته ام ولي براي منتظرين اين جاده، ايستادگي را خواسته ام. با آنكه خويش را با ضربات تندباد كوير، عادت داده ام، ولي براي آنهايي كه در گوشه و كنار اين جاده به انتظار سواري ايستاده اند، تنها به خواستن زمزمه اي بسنده كرده ام. با آنكه خود عزادارم بر هجرتش، ولي براي همه قدمهاي جاري بر اين جاده، هلهله طلبيده ام...
حال بايد در رهگذر باد برخواست و خواب را، روشني آفتاب را و ايثار سادگي را در اين طلوع ماندن براي همه آرزو كرد...