گفتم: و باز سكوتي از جنس تنهايي
گفت: ميگويند سكوت سرشار از سخنان ناگفته است.
گفتم: تنها چيزي كه براي من زخم است و شكستنش هر آن مرهم
گفت: زخم من و تو بوي كهنگي ميدهد و هيچ مرهمي بر زخم كهنه درمان نيست.
گفتم: انديشه اي كه در پشت سكوتت پنهان است، آهنگش آشنا است.
گفت: ولي ميگويند انديشه آدميان را باز نتوان خواند.
گفتم: اما نه انديشه اي كه آغازش از يك نقطه باشد و مسيرش رو به يك پايان.
گفت: قصه من، حكايت مجرمي محكوم است و حكايت تو قصه قاضي درگاه.
گفتم: نمي فهمم آن چه را كه در سر داري
گفت: ولي شب سياه اين غمزده، تنها با اين حكم تو سحر ميشود.
گفتم: درد تو درديست آشنا و من آن را ميدانم. درد تو درد عشق است.
گفت: هميشه هر آنچه كه در نگاه است، حقيقت نيست.
گفتم: ولي حرف، حرف دل است نه نگاه
گفت: و باز حرفهاي تكراري.
گفتم: ولي ميگفتي تكرار براي عشق عذاب آور است
گفت: اگر مرد سفر باشي، نه!!!
گفتم: مرهم دردت، وصل است نه سكوت
گفت: هرگاه بخواهم به عشق پاياني دردناك بدهم، از وصال خواهم گفت.
گفتم: براي دل طوفان زده ات، ساحل بهترين آرامش است
گفت:اما من سرود ساحل را براي پايان دادن به انتظارم خواهم سرود. من آغاز را ميخواهم.
گفتم: پس زورق عشقت را به دريا بسپار، فارغ از هر پاياني
گفت: زورق عشقم شكسته تر از آن است كه براي پارويش آهنگ رسيدن بنوازم.
گفتم: ولي من ميدانم كه حكايت تو و عشق، حكايت طوفان و ساحل است
گفت: حكايت من، حكايت اشك و كوير است.
گفتم: بهر حال درمانش سكوت نيست، كه فرياد است
گفت: حكايت اشك و كوير، حكايت فرياد نيست، حكايت سادگي است.
گفتم: پس از سادگي بخوان، و با زيباييش آغاز شو
گفت: به شرط آنكه در اين رويا، پاياني نباشد.
گفتم:...
او از سكوت پر پروازي ساخته بود و براي آغاز به سوي افق پر كشيد.
حال فهميدم كه درد او عشق نبود، قصه او قصه پرواز بود.
و تو اي همسفر:
بشنو از ما اين نصيحت
شعر رفتن ساز كن
تا پر و بالت نسوخته
شاپرك پرواز كن ! پرواز كن.