شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۱


گفتم: و باز سكوتي از جنس تنهايي
گفت: ميگويند سكوت سرشار از سخنان ناگفته است.
گفتم: تنها چيزي كه براي من زخم است و شكستنش هر آن مرهم
گفت: زخم من و تو بوي كهنگي ميدهد و هيچ مرهمي بر زخم كهنه درمان نيست.
گفتم: انديشه اي كه در پشت سكوتت پنهان است، آهنگش آشنا است.
گفت: ولي ميگويند انديشه آدميان را باز نتوان خواند.
گفتم: اما نه انديشه اي كه آغازش از يك نقطه باشد و مسيرش رو به يك پايان.
گفت: قصه من، حكايت مجرمي محكوم است و حكايت تو قصه قاضي درگاه.
گفتم: نمي فهمم آن چه را كه در سر داري
گفت: ولي شب سياه اين غمزده، تنها با اين حكم تو سحر ميشود.
گفتم: درد تو درديست آشنا و من آن را ميدانم. درد تو درد عشق است.
گفت: هميشه هر آنچه كه در نگاه است، حقيقت نيست.
گفتم: ولي حرف، حرف دل است نه نگاه
گفت: و باز حرفهاي تكراري.
گفتم: ولي ميگفتي تكرار براي عشق عذاب آور است
گفت: اگر مرد سفر باشي، نه!!!
گفتم: مرهم دردت، وصل است نه سكوت
گفت: هرگاه بخواهم به عشق پاياني دردناك بدهم، از وصال خواهم گفت.
گفتم: براي دل طوفان زده ات، ساحل بهترين آرامش است
گفت:اما من سرود ساحل را براي پايان دادن به انتظارم خواهم سرود. من آغاز را ميخواهم.
گفتم: پس زورق عشقت را به دريا بسپار، فارغ از هر پاياني
گفت: زورق عشقم شكسته تر از آن است كه براي پارويش آهنگ رسيدن بنوازم.
گفتم: ولي من ميدانم كه حكايت تو و عشق، حكايت طوفان و ساحل است
گفت: حكايت من، حكايت اشك و كوير است.
گفتم: بهر حال درمانش سكوت نيست، كه فرياد است
گفت: حكايت اشك و كوير، حكايت فرياد نيست، حكايت سادگي است.
گفتم: پس از سادگي بخوان، و با زيباييش آغاز شو
گفت: به شرط آنكه در اين رويا، پاياني نباشد.
گفتم:...
او از سكوت پر پروازي ساخته بود و براي آغاز به سوي افق پر كشيد.
حال فهميدم كه درد او عشق نبود، قصه او قصه پرواز بود.

و تو اي همسفر:
بشنو از ما اين نصيحت
شعر رفتن ساز كن
تا پر و بالت نسوخته
شاپرك پرواز كن ! پرواز كن.



سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۱


به من گفتند راه عشق سخت است مرو، رفتم. به من گفتند راه عشق بيراه است، بيراهه مرو، بيراهه رفتم. به من گفتند عشق همه اش درد است، عاشق مشو، عاشق شدم. به من گفتند درد عشق بي درمان است، آلوده مشو، آلوده شدم. گفتند دل معشوق سنگ است، نرم نشو، نرم شدم. اما هيچ كس به من نگفت پايان همه اينها فقط حرف است. فكر مي كردم راه عشق براي كساني كه رهرو نيستند سخت است، اما فهميدم كه تنها براي آنها سهل است. سختي راه عشق فقط نصيب عشاق است و بس . هر پله اي كه از اين نردبان نه چندان مطمئن از افتادن را، كه بالا رفتم وحشت از افتادن و همه چيز را از دست دادن با من بود و چه جانكاه است ازدست دادن همه آن اندك چيزي را كه به بهاي زندگي به تو داده اند. از هر پله اي كه بالا مي رفتم راه رفته را مي شمردم و وجدي وصف نا پذير وجودم را فرا مي گرفت اما همين كه بالا را نگاه مي كردم و پايان راه را كه نمي ديدم غمي جانگاه درونم را مي سوزاند. كوچكترين دلبستگي مرا از راه به بيراهه مي برد و سرگردانم مي كرد. كمترين لغزشي مرا به اندازه يك عمر از مقصد به بيرون مي انداخت و مرا كوچه گرد آواره نيستي و هستي ميكرد. من هر چيزي را با مرارت به دست مي آوردم، اما بي مرارت از دست مي دادم. تلاش من براي بازگرداندن آنها هر گز موثر نمي افتاد. بارها مجبور شدم از اول شروع كنم. راه را از نو بپيمايم. هر بار با خود مي گفتم اين دفعه آماده ترم. اما افسوس كه هر دفعه راه سخت تر از دفعه قبل بود و مرارتها بيش از پيش خود را به من تحميل مي كرد. هميشه اول راه بودم .هميشه آخر راه ناپيدا بود. هميشه همه چيز در پس پرده هيچ چيز پنهان بود. من هميشه اول راه بودم.
... حالا هم دوباره دارم شروع مي كنم.اين راه بي پايان را. ديگر پله ها را نمي شمرم. چون بجاي اميد نا اميدم مي كنند. ديگر شمردن را از ياد برده ام. هنوز اول راهم. ولي دارم تاتي تاتي كردن را از هم اكنون ياد مي گيرم مي دانم كسي دستم را در اين زمين خوردن خواهد گرفت. همان كه بخاطرش صد بار زمين خورده ام.

دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۱


ديوانه ام. امشب ديوانه خوابم. نمي دانم چرا خوابم نمي برد. البته جاي تعجب نيست. بي خوابي مدتهاست همنشين تنهاييهاي من است. من در كنج حيات ذهنم نشسته ام. تنهاي تنها. آسمان تاريك است. فقط سياهي اين شب را، سوسوي ستاره بيدار مغرب، مي شكند. البته اگر بي خوابي چشمهايش را نربوده باشد. شايد او هم مثل من پلكهايش خيال بسته شدن بر روي اين دنياي هزار چهره پر فريب را ندارد و شايد هم به مانند من كولي آواره ويرانه عشق است. اما نه، هيچ كس مثل من اينقدر مستاصل و بيچاره نيست.در اين تاريكي حتي كورسوي شمعي از پنجره هيچ اتاقي پيدا نيست. همه خوابند چقدر به اين مردم حسودي ام مي شود. چقدر خونسرد و بي تفاوتند. زندگي شان به همان كارهاي روزمره ختم مي شود. هيچ چيز نمي تواند قوانين خشك و بي روح زندگي شان را در هم پيچد. اينها مردمان هميشه تسليم اند. هر چه آيد خوش آيد . عكس العمل شان در مقابل نسيم و طوفان هيچ فرقي ندارد. واكنششان عين تيغ بيابان است .مي ايستند تا گردباد، قدرتش را بر آنها نشان دهد. حال مي خواهد از ريشه كنده شوند و خواه استوار بمانند. در هر صورت تقدير را مي پذيرند بي هيچ اعتراضي. اين مردم حتي براي تنوع هم كه شده گاهي خلاف جهت آب شنا نمي كنند. انگار برايشان مهم نيست ممكن است كه اين رود به آبشاز ختم شود و آنها عين يك ماهي كوچك از سر اين آبشار نفرين شده به پايين بيفتند. اما من نمي توانم مثل آنها باشم. من نمي توانم آب را فقط براي اينكه خنك است بنوشم. من بايد بدانم كه فلسفه آب چيست. به همين علت، جريمه اين ديوانگي براي من بي خوابي هر شبه است.