شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۱


يادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق ز هر بي سر و پايي نكنيم...

بياييم از پنجره مهرباني، آواز را به پرنده هديه كنيم...

سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۱


تقديم به قاصدكهايي كه سوختن را فرياد مي زنند به عشق سرزمين موعود
پس از آن وداع جانانه قاصدكها با همسفراني كه در ميان راه برگشتند، اين اولين باري است كه از آنها پيغامي ميرسد. چيزي به سرزمين موعود نمانده است، سرزميني كه قاصدكهاي زيادي شوق پاي گذاشتن بر آن را داشتند، اما حسرت ديدار بر دلشان ماند.
با آنكه بر لبان هر قاصدكي زمزمه شوق جاريست اما بر چهره شان ترسي مبهم مستولي است. شايد ترس از آنكه مبادا در اين فاصله كمي كه به سرزمين موعود باقي مانده است، لياقت پروانه شدن را از دست بدهند. اينك اين قاصدهايي كه رنج سفر را بر خود هموار كرده اند، براي پا گذاشتن و سجده كردن بر خاكش لحظه شماري مي كنند و اين را ميتواني از تپش قلبشان بخواني. در چهره همه آنها ميتوان آنچه كه بر دل دارند را خواند و نيازي به پس و جو از درونشان نيست. به طرز خاصي همه شان زيبا شده اند. با آنكه رنج سفر و خستگي راه، ظاهرشان را آشفته ساخته است- هر چند اين آشفتگي هم به طريقي آنها را زيباتر كرده است - ولي زيبايي درونشان نيز دو چندان شده است، كه بي شك اين زيبايي ناشي از قداست و پاكي سرزمين موعود است. چرا كه اين سرزمين جايگاه قاصدكها ونيلوفرهايي است كه زيباييشان تجلي زيبايي خالق بوده است .
كم كم هر كس خود را جمع و جور ميكند تا هنگام رسيدن به آن خاك پاك، بي درنگ سر بر آستان كسي گذارند كه با نداي خود آنها را به سوي خويش فرا خوانده است. خوب كه دقت ميكني، در دستان هر قاصدكي عريضه هايي را مي يابي كه هر كدامشان فريادي است كه از فرسنگها فاصله صدايش را ميشنوي و با گوش جان احساس ميكني. اين فرياد از آن قاصدكهايي است كه هم اكنون يا در حسرت ديدن اين ميعاد گاه هستند و يا در انتظارند بر پس كوچه تنهايي خويش. آنهايي كه اگر چه نتوانستند خويش را به قرباني اين قربانگاه بياورند، اما اشك خويش را بدست اين قاصدكها سپرده اند تا به پابوسي يار بياورند. آنها دلشان و درونشان را در ميان كلمات گذارده اند تا با تكرار آن، هواي درونشان مقدس گردد. عريضه هر قاصدك نيز بر زبان دلش جاري است.
اينجا هر كسي دارد تمرين اشك ميكند، تمرين درستي و پاكي، تمرين فرياد. يكي از سكوت ميخواند و ديگري از فرياد. يكي از اسارت مي سرايد و ديگري ار رهايي. يكي بر طبل انتظار مي كوبد و ديگري بر چنگ دل. من نيز در گوشه اي خلوت گزيده ام و تمرين تنهايي ميكنم. مدتها بود كه تنهايي را نديده بودم و به طور عجيبي دلم هوايش را كرده بود و اين مكان بهترين جا براي تمرين آن است. گهگاهي همراه با اين تنهايي، وقتي به خود نگاهي مي اندازم ترديد تمام وجودم را فرا ميگيرد. شك ميكنم كه آيا در فرا خواندن من اشتباهي انجام نگرفته است؟ آخر اين سرزمين مقدس و پاك كجا و اين غرق در گناه كجا؟ مگر نه اين است كه بر خاك اين سرزمين قاصدكهايي قدم گذاشته اند كه آدميان بر طهارت و عصمت شان حسرت ميخورند؟ پس جاي من نبايد اينجا باشد. آيا من اين سرزمين پاك نقش خسي را بازي ميكنم؟...
آنچه كه من را به خويش بر ميگرداند و همچون بارقه اميدي است بر اين كشتي شكسته ، چيزي نيست جز اينكه آنكه دعوت كرده است از درون اين قاصدك هم خبر داشته.
دلم هواي همه آن قاصدكهايي را كرده است كه مجبور شدند در ميانه راه باز گردند. گاهي دلم برايشان ميسوزد كه چرا هم اكنون انتطار ميهمان دلشان است و آيا خواهم توانست با تمام وجود آنچه را كه بايد در اين سرزمين پاك براي قاصدكها پيدا كنم را بيابم. آيا خواهم توانست هر آنچه را كه در دل دارم و سالهاست از آن اشك ساخته ام را بر خاك اين سرزمين بريزم. آيا خاك اين سرزمين اين افتخار را بر من خواهد داد تا اشكم را براي لحظاتي بر گونه اش جاري سازم. آيا خواهم توانست غم تنهايي ام را با سنگ و خاك اين سرزمين آشنا كنم. آيا خواهم توانست سكوتم را بر دل اين سرزمين فرياد زنم. آيا خواهم توانست شوره زار دل را با پاكي اين سرزمين و اين خاك، حاصلخيز نمايم براي ريزش اشكهايم بر آن و ساختن كويري ديگر از گونه هايم.
من اينجا از تنهايي خواهم گفت، ولي تمناي وصال خواهم داشت. من اينجا از اسارت خواهم خواند، ولي آهنگ رهايي را طلب خواهم كرد. من اينجا گوشم را بر سكوت اين كوير آشنا خواهم كرد، ولي تمناي فرياد خواهم داشت براي دل خويش. من اينجا همه را به ياد خواهم آورد ولي خويش را به دست فراموشي خواهم سپرد. من بر اين خاك محكم پاي خواهم گذاشت، و لي شكستگي را از اين خاك به ارمغان خواهم آورد. من در اين سرزمين بر طبل ساختن خواهم كوبيد ، ولي سوختن را خواهم شنيد. من اينجا خود را خواهم آورد ولي او را خواهم برد.
من به اينجا نيامدم كه ساحل را براي دل طوفاني خويش تمنا كنم، تنها و تنها دريا را ميخواهم ...
من به اينجا نيامدم كه گونه هايم را در حسرت اشكهايم بگذارم، چشمهايم اينجاست...
من به اينجا نيامدم تا سكوت را مرهم زخمهايم نمايم، فريادم اينجاست...
من به اينجا نيامدم كه جسمم را متبرك به اين خاك كنم، دلم اينجاست...
صدايي از دور به گوش ميرسد... آيا كسي مرا ميخواند؟